عبدالله ابن عباس(رض) میگوید: سلمان فارسی(رض) شرح حال خودش را اینچنین برای من تعریف کرد:
من یک مرد ایرانی از اهالی اصفهان، ساکن یکی از روستاهای آن به نام
« جی »[1] بودم. پدرم کدخدای آن روستا بود و مرا از همه کس بیشتر دوست داشت، تا جاییکه این عشق و علاقه او را وادار کرده بود که مرا در خانهاش ـ همچون یک کنیز ـ زندانی و حبس نماید. من بر سر آئین مجوسیت بودم و بدان خیلی اهتمام ورزیدم تا جاییکه به عنوان خدمتکار و خازن آن آتشی که معبود مردم بود در آمدم و پیوسته ملازم آن بودم و از آن جدا نمیشدم. سلمان گوید: پدرم یک مزرعه بزرگ داشت، وی یک روز که سرگرم ساخت و ساز بود، نتوانست که سری به مزرعه بزند، لذا به من گفت: پسرم! من امروز سرگرم این ساخت و ساز هستم و نمیتوانم به مزرعهام بروم و به شئونات آن بپردازم، تو برو و به آن نگاهی بیانداز!
(سلمان گوید) پدرم در عین حال، کارهایی را در رابطه با آن مزرعه از من خواست که آنها را انجام دهم. من هم به قصد سرکشی به مزرعهاش از خانه بیرون آمدم، در راه از یکی از کلیساهای مسیحیان عبور کردم، صداهای آنها را شنیدم، آنها داشتند در آنجا نماز میخواندند. چون پدرم مرا در خانهاش زندانی کرده بود، من قبلاً هیچ اطلاعی از شئون مسیحیان نداشتم. لذا، همین که از کنار آنها عبور کردم و صداهای آنها را شنیدم، پیش آنها رفتم و کارهای آنها را ملاحظه نمودم. سلمان گوید: وقتی که آنها را دیدم، نماز آنها مورد پسندم واقع شد و اشتیاق پیدا کردم که کار آنها را انجام دهم.
سلمان میگوید: من از یکی از درختهای خرمای اربابم بالا رفته بودم و داشتم بعضی از کارهای مربوط به آن را انجام میدادم و اربابم نشسته بود که ناگهان یکی از پسر عموهایش آمد و بالای سرش ایستاد و گفت: ای فلانی! خدا بنیقیله[1] را بکشد! به خدا قسم هم اکنون آنها در قبا در کنار مردی که از مکه آمده جمع شدهاند، آنها گمان میبرند که او پیامبر است.
سلمان گوید: وقتی این خبر را شنیدم، لرزشی[2] مرا فرا گرفت، تا جایی که گمان بردم بر اربابم خواهم افتاد، به همین خاطر از آن درخت خرما پایین آمدم. و به پسرعمویش گفتم: چه میگویی؟ چه میگویی؟ سلمان گوید: اربابم بشدت عصبانی شد و مشتی محکم به من زد، سپس گفت: تو را با این چه کار؟! برو کارت را انجام بده!
سلمان گوید: گفتم، هیچی. فقط خواستم از گفته او مطمئن و خاطر جمع شوم.
من طعامی را جمع کرده بودم، شب هنگام آن را به خدمت پیامبرص که در قبا تشریف داشتند، بردم. به خدمت آن حضرت رسیدم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما مرد صالحی هستید و به همراه شما افرادی هستند که یاور شما میباشند و در عین حال غریبه و نیازمند. این طعامی که بنده آوردهام، به منظور صدقه است و دیدم که شما از دیگران به آن سزاوارتر میباشید.
سلمان گوید: آن را به ایشان نزدیک ساختم، آنگاه رسول خدا ص به یارانش فرمودند: «بخورید! » و خودش دستش را به سوی آن طعام دراز نکرد. و از آن میل نفرمود. حضرت سلمان گوید: با خودم گفتم: این یکی از نشانهها و صفاتی است که (آن دوست یهودیم در عموریه به من گفته بود).
سپس بازگشتم و چیزی را جمع کردم و پیامبرص به مدینه تشریف آوردند، سپس آن چیز را آوردم و به ایشان گفتم: من دیدم که شما صدقه را نمیپذیرید و نمیخورید و این هدیهای است که بوسیله آن میخواهم شما را مورد اکرام قرار دهم. سلمان گوید: رسول خداص از آن خورد و به دستور ایشان یارانش هم همراه با او از آن خوردند.
سلمان گوید: با خودم گفتم: این دو نشانه از نشانههایی که دوست یهودیم به من گفته بود.
سپس در حالیکه رسول خدا در گورستان بقیع بودند، پیش وی آمدم. سلمان گوید: ایشان بخاطر تشییع جنازه یکی از یارانش به آنجا آمده بودند و دو قطیفه پوشیده و در میان یارانش نشسته بودند، بر ایشان سلام کردم. سپس چرخیدم و شروع به نگاه کردن به پشتش نمودم تا بلکه مهر نبوتی را که دوست یهودیم برایم گفته بود، ملاحظه کنم.
هنگامی که رسول خداص چرخیدن مرا دید، دانست که دنبال چیزی میگردم که برایم توصیف شده است. سلمان گوید: از همین روی، ردایش را از پشتش انداخت و من آن مهر نبوت را بر روی شانه ایشان ملاحظه کردم. آنگاه خودم را بر روی پیامبرص انداختم و شروع به بوسیدن ایشان و گریستن کردم. رسول خداص به من گفت: بیا جلو، من هم جلو آمدم. ای ابن عباس! داستانم را آنگونه که برای تو تعریف کردم، برای آن حضرت تعریف نمودم.
سلمان گوید: پیامبرص چنین پسندید که یارانش هم این داستان را بشنوند. سپس بردگی سلمان را به خود مشغول کرد تا جایی که جنگ بدر و احد را با رسول اللهص از دست داد و نتوانست در آنها شرکت کند.[3]
سلمان گوید: بعد از آن، رسول خداص به من فرمودند: ای سلمان! با اربابت مکاتبه[4] کن! من هم با اربابم اینگونه مکاتبه کردم که در عوض آزادیم، سیصد نهال خرما برای اربابم فراهم کنم و برای هر یک از آنها حفرهای ایجاد کنم و آنها را در آن حفرهها بکارم و آنها را آب دهم تا اینکه به ثمر برسند. و همچنین 40 اوقیه[5] به او بپردازم. با شنیدن این خبر رسول خداص به یارانش فرمودند: « برادرتان را یاری کنید! » آنها هم با آوردن نهال درخت خرما مرا یاری نمودند، یکی 30 نهال میآورد و دیگری 20 نهال و آن یکی 15 نهال و دیگری 10 نهال، هرکس به اندازهای که در توان داشت به من کمک میکرد. تا اینکه 300 نهال برای من جمع آوری شد. آنگاه رسول خداص فرمودند: «برو سلمان، برای هر نهال حفرهای ایجاد کن، وقتی که حفرهها را کندی، پیش من بیا، من آنها را با دست خودم میکارم.» با کمک یارانم حفرههای لازم را کندیم و پس از اتمام کار، پیش ایشان آمدم و به ایشان گفتم که حفرهها آماده است. آنگاه رسول خداص همراه من به کنار آن حفرهها آمدند. ما یکی یکی نهالها را به ایشان میدادیم و ایشان با دست مبارکشان آنها را میکاشتند. قسم به کسی که جان سلمان در دست اوست، حتی یکی از آن نهالها تباه نشد (و این مایه گرفته از برکت آن حضرت میباشد). بدین ترتیب از زیر بار مسئولیت آن خرماها بیرون آمدم، ولی همچنان آن پولی را که باید به اربابم میپرداختم، بر من باقی ماند.
اصحاب از یکی از غزوهها یک چیزی شبیه تخم مرغ طلا به عنوان غنیمت به خدمت آن حضرت آوردند، ایشان فرمودند: « آن شخص ایرانیای که با اربابش مکاتبه کرده بود، کجاست؟ » سلمان گوید: اصحاب مرا فراخواندند که پیش او بروم. من هم خدمت آن حضرت رسیدم. ایشان فرمودند: « ای سلمان! این مقدار طلا را بگیر و با آن قرضت را ادا کن! » گفتم: ای رسول خداص این کجا و آن پولی که من بدهکارم کجا؟[6] حضرت فرمود: « آن را بگیر! زیرا الله تعالی بوسیله آن، قرض تو را پرداخت خواهد کرد. »
سلمان گوید: آن تخم طلایی را گرفتم و آن را برای اربابم وزن کردم، ـ قسم به آن کسی که جان سلمان در دست اوست ـ به اندازه آن چهل اوقیه در آمد. بدین ترتیب من دَینم را به او ادا کردم. و آزاد شدم و در جنگ خندق با رسول خداص شرکت کردم. سپس هیچ غزوهای را همراه با ایشان از دست ندادم.[7]
1ـ در این حدیث یکی از دلایل و نشانههای نبوت پیامبرص ما وجود دارد؛ زیرا که بقایای علمای یهود در رابطه با صفت آن حضرت خبر دادهاند و گفتهاند که به کجا هجرت خواهد کرد. و جالب اینکه آن صفت و آن مکانی که آنها بدان اشاره کردهاند، هر دو محقق شدند.
2ـ هدایت به دست الله تعالی است، آن را به هرکس که بخواهد
میبخشد، کسی که الله میداند که او لیاقت هدایت را دارد، از این رو اسباب هدایت را برایش فراهم مینماید و او را به در پیش گرفتن راهی که به سوی هدایت منتهی میشود، توفیق عنایت میفرماید، اگرچه او در سرزمینهای دوردست باشد. و الله تعالی هدایت را برای کسی که لیاقت آن را نداشته باشد، فراهم نمیکند ولو نزدیکترین مردم به پیامبران و رسولانش باشد![8]
3ـ این داستان بیانگر ظلم یهود و انکار آنها نسبت به حق است.
4ـ لازم است مسلمانان، مسلمانی را که میخواهد از یوغ بردگی نجات یابد، یاری و مساعدت دهند.
5ـ برکت عظیم پیامبرص.
[1]) بنوقیله، اوس و خزرج دو قبیله انصار هستند و قیله مادربزرگ آنها میباشد. النهایة 4/134.
[2])النهایة 3/226.
[3]) یعنی سلمانس بعد از آنکه مسلمان شد، جهت کار در نزد ارباب یهودیش بازگشت. و بردگی او را از جهاد بازداشت؛ زیرا برده به خدمت کردن اربابش و انجام دادن کارهایش مشغول میشود.
[4]) یعنی خودت را از صاحب یهودیت بخر.
[5]) هر اوقیه چهل درهم است و درهم 118 گرم است و مجموع این اوقیهها 4752 گرم میشود. یعنی بیش از 4 کیلوگرم و نیم طلا. المصباح 2/669، المقادیر الشرعیة اثر کردی ص 117.
[6]) منظور سلمانس این بود که بگوید این تخم طلا به نسبت چهل اوقیه که او بایستی به ارباب یهودیش بدهد، اندک است و کفایت نمیکند.
[7]) روایت از ابن اسحاق در السیرة: اسلام سلمان ص 66 ـ 70، و روایت از امام احمد از طریق او 5/438ـ444، و روایت از ابن سعد ص 75 ـ 80، و طبرانی در الکبیر 6/222 ـ 226 شماره (6065)، و خطیب در تاریخش 1/164ـ169، و ابونعیم در دلائل النبوة باب آنچه در رابطه با اخبار راهبان و أحبار آمده 2/92ـ98، و ذهبی در سیر اعلام النبلاء 1/506 ـ511، از عاصم بن عمر بن قتلاه، از محمود بن لبید از ابن عباس به او. و اسنادش حسن است. ابن اسحاق « راستگو و مدلس است » و به حدیث گویی تصریح کرده است، و شیخ او « ثقه » و از رجال شیخین است و محمود بن لبید صحابی صغیری است (یعنی در دوران کودکی پیامبرص را دیده است). و بیهقی در 9/336 گفته: « رجال آن رجال صحیح هستند، به غیر از ابن اسحاق و او به سماع تصریح کرده است» روایت دیگری برای این حدیث وارد شدهاند، که برای دانستن آنها، علاوه بر اکثر مراجع سابق، میتوانید به الدرایة اثر ابن حجر و کتاب « الکراهیة » 2/240ـ241 شماره 979، مراجعه نمائید.
[8]) علامّه ابن القیم در الفوائد ص 73 ـ 76 گفته است: « بهترینها و گزیدههایی که برای نجات و کامیابی انتخاب شدهاند، برای رسیدن به مقصد و مراد آماده شدهاند و پاهای طرد شده بوسیله زنجیرها بسته شدهاند، تند بادهای قدر و سرنوشت در صحرای هستی وزیدند، هستی و ستاره خیر را دگرگون ساختند، هنگامی که بادها آرام شدند، ناگهان دیدیم که ابوطالب در گرداب هلاکت غرق شده و سلمان به ساحل سلامت و امنیت رسیده و ولید بن مغیره پیشاپیش قومش در بیابان سرگردانی حرکت میکند و صهیب رومی قافله روم را میآورد و نجاشی در سرزمین حبشه (مسلمان میشود) و به ندای الله لبیک میگوید. و بلال ندا میزند: نماز بهتر از خواب است! « الصلاة خیر من النوم » « نماز بهتر از خواب است » و ابوجهل هم در خواب مخالفت و دشمنی فرورفته است.
چون دست تقدیر از قبل سابقه سلمان را رقم زده بود، الله تعالی به او توفیق عنایت کرد که در رابطه با روش نیاکان و اجدادش در آتش پرستی درنگ و توقف کند و بیاید با پدرش در رابطه با آن آئین شرک آمیز مجادله نماید و چون با دلیل و حجت بر او چیره شد، پدرش جوابی پیدا نکرد جز اینکه باید او را به زنجیر بکشد و این جوابی است که اهل باطل از همان روزی که به آن پی بردهاند، آن را دست به دست کرده، بکار برده و میبرند... » سپس ابن قیم به بیان گوشههایی از اذیتهایی که اهل باطل نسبت به اهل حق روا داشتهاند، پرداخته، سپس بقیه داستان سلمان را با شیوه ادبی و زیبا و مختصری ذکر کرده، گفته است: « ای محمد تو ابوطالب را میخواهی و ما سلمان را میخواهیم، هنگامی که از ابوطالب درباره نامش میپرسند، میگوید: عبدمناف و هنگامی که خود را به آباء و اجداد خود نسبت دهد، افتخار میکند و هنگامی که سخنی از مال و ثروت بمیان میآید، شترها را به عنوان مال حساب میکند و به آنها مینازد و هنگامی که از سلمان درباره نامش میپرسند، میگوید: عبدالله، و درباره نسبش جواب میدهد: ابن الاسلام (پسر اسلام) و درباره مالش جواب میدهد: فقر و نیازمندی و درباره دکانش میگوید: مسجد و درباره کسب و کارش جواب میدهد: صبر، درباره لباسش جواب میدهد: تقوا و تواضع و درباره بالشش میگوید: بیداری است و در ارتباط با افتخار و بالندگیاش جواب میدهد: « سلمان منا» « سلمان از ماست » (یعنی به این حدیث پیامبر اشاره میکند) و در رابطه با قصد و هدفش جواب میدهد: ﭽ ﯹ ﯺ ﭼ (انعام: 52) و درباره حرکتش جواب میدهد: به سوی بهشت حرکت میکنم. و درباره راهنمای راهش جواب میدهد: امام خلق و هدایت دهنده ائمه است...»
گفتم: بخدا این بهتر از دینی است که ما داریم. به خدا تا غروب آفتاب آنها را ترک نکردم و مزرعه پدرم را فراموش نمودم و به سراغ آن نرفتم، به آنها گفتم: اصل و منشأ این دین در کجاست؟ گفتند: در شام.
سلمان گوید: سپس پیش پدرم بازگشتم، حال آنکه کسی را دنبال من فرستاده بود و بخاطر من اصلاً به کارش توجهی نکرده بود. حضرت سلمان گوید: هنگامی که پیش او آمدم، گفت: پسرم، کجا بودی؟ مگر قرار نبود که به مزرعه بروی و آن کارهایی را که به تو گفته بودم انجام دهی؟
سلمان گوید: گفتم: پدر جان، سر راه با مردمی برخورد کردم که در یکی از کلیساهای خودشان نماز میخواندند (و دعا و نیایش میکردند) دین آنها در نظرم خوشایند آمد، به خدا تا غروب آفتاب همچنان در نزد آنها بودم.
گفت: پسرم، در این دین هیچ خیری نیست و دین تو و دین نیاکانت از آن بهتر است! سلمان گوید: گفتم: نه بخدا، این دین از دین ما بهتر است، حضرت سلمان گوید: پدرم ترسید که من دینم را ترک گویم، به همین خاطر آمد و زنجیری به پایم کشید و مرا در خانهاش حبس و زندانی کرد.
سلمان گوید: من هم کسی را دنبال مسیحیان فرستادم (و آنها آمدند) و من به آنها گفتم: اگر یکی از کاروانهای بازرگانان شام به اینجا آمد، به آنها خبر دهید که من میخواهم با آنها بروم.
سلمان گوید: یکی از کاروانهای بازرگانان شام پیش آنها آمد و آنها مسئله مرا برای آن بازرگانان بازگو کردند. سلمان گوید: به بازرگانان گفتم: اگر کارهایتان تمام شد و خواستید به شام بازگردید، به من هم اطلاع دهید.
سلمان گوید: وقتی که تصمیم گرفتند به سرزمینشان بازگردند، به من خبر دادند، من هم زنجیر پایم را باز کرده، با آنها همراه شدم. تا اینکه سرانجام به شام رسیدم. هنگامی که وارد آن شدم، پرسیدم: برترین و بهترین مسیحی چه کسی است؟ گفتند: (فلان) اسقف که در کلیسا است.
سلمان گوید: پیش او آمدم و گفتم: من به این دین علاقه پیدا کردهام و میخواهم در این کلیسا همراه با تو باشم و به تو خدمت نمایم و مسایلی را از تو یاد بگیرم و همراه با تو نماز بخوانم و نیایش کنم.
گفت: بیا تو، من هم همراه او وارد شدم. سلمان گوید: او مرد بدی بود، مردم را به صدقه دستور میداد و آنها را تشویق میکرد که خیرات کنند، هنگامی که مردم (تحت تأثیر سخنان وی) چیزهایی را برای او میآوردند، او آنها را برای خود نگه میداشت و ذخیره مینمود و به مسکینان و فقیران نمیداد، تا جایی که توانست هفت کوزه طلا و نقره جمع آوری نماید.
سلمان گوید: وقتی که میدیدم چنین کاری را میکند، بشدت از او بیزار شدم بالاخره مُرد و مسیحیان برای دفن کردن او جمع شدند. من به آنها گفتم: او مرد خوبی نبود، به شما دستور میداد که صدقه بیاورید و شما را (شدیداً) به این کار تشویق میکرد، حال آنکه صدقات جمع آوری شده شما را برای خودش ذخیره میکرد و چیزی از آنها را به فقرا و مسکینان نمیداد، گفتند: تو از کجا این را میدانی؟
سلمان گوید: گفتم: من جای گنج او را به شما میگویم. گفتند: بگو!
سلمان گوید: جای آن گنج را به آنها نشان دادم، سلمان گوید: آنها هفت کوزه پر از طلا و نقره را از آنجا بیرون کشیدند، سلمان گوید: هنگامی که آن را دیدند، گفتند: به خدا هرگز او را دفن نمیکنیم، آنگاه او را به دار آویختند و سنگباران نمودند، سپس شخص دیگری را آوردند و بجای او قرار دادند.
سلمان گوید: به خدا فردی را ندیدم که نماز پنج گانه را بخواند[2] از او بهتر و برتر باشد و بیشتر از او به زهد و دوری از دنیا علاقمند باشد و بیشتر از او به آخرت اشتیاق داشته باشد و در شب و روز بیشتر از او عبادت نماید!
سلمان گوید: به همین خاطر، وی را طوری دوست داشتم که در گذشته کسی را آنطور دوست نداشتهام. زمانی را با او سپری کردم، سپس در شرف مرگ قرار گرفت. به او گفتم: ای فلانی، من با تو بودم و تو را به گونهای دوست داشتهام که قبل از تو، کسی را آنطور دوست نداشتهام.
میبینی که هم اکنون در شرف مرگ قرار گرفتهای، پس مرا به چه کسی سفارش میکنی و چه فرمانی به من میدهی؟
او گفت: پسرم! مردم هلاک شدهاند و بیشتر دینشان را تغییر و تحریف کردند، به همین خاطر، بخدا تنها یک نفر بر سر دین من مانده، که او فلان شخص در موصل[3] است. او درست بر سر دین و عملی است که من بر سر آن بودم، پس به او ملحق شو!
سلمان گوید: پس از درگذشت و دفن وی، پیش دوست او در موصل رفتم و به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به هنگام مرگش به من وصیت نموده که پیش تو بیایم و به تو ملحق شوم و به من خبر داده که تو هم بر سر دین و عمل او هستی.
سلمان گوید: او به من گفت: پیش من بمان! من هم در کنار او ماندم. به خدا دیدم که او بهترین مردی است که بر روش و سیرت دوستش گام بر میدارد (و مانند او زیاد عبادت میکند و در دنیا زاهد است)
دیری نپائید که او هم درگذشت. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص مرا سفارش کرد تا به سوی شما بیایم و به من دستور داد که به شما ملحق شوم، حال میبینی که به فرمان الله تعالی وقت مرگت فرا رسیده است، پس مرا به چه کسی سفارش میکنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من میدهی؟ گفت: پسرم! به خدا میدانم که از میان مردم، تنها مردی در نصیبین[4] بر سر دین ماست و او فلان شخص است، پس پیش او برو!
سلمان گوید: پس از وفات و دفن وی، پیش دوست وی در نصیبین رفتم، جریان خودم و گفته دوستم را برایش بازگو کردم. او گفت: در کنارم بمان!
در کنار او ماندم. دیدم مردی است که بر طریق و روش دو دوست سابقش گام بر میدارد، لذا باید بگویم که در کنار بهترین مرد ماندگار شدم، به الله قسم دیری نپائید که مرگ او را درنوردید. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، فلان شخص هم به من سفارش کرد که پیش شما بیایم، حال شما مرا به چه کسی سفارش میکنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من میدهی؟ گفت: پسرم! بخدا تنها یک نفر بر سر راه و روش ما باقی مانده است، او در عموریه[5] است، به تو دستور میدهم که پیش او بروی؛ زیرا او تفاوتی با ما ندارد، اگر میخواهی پیش او برو! زیرا او هم بر سر روش و طریق ماست!
سلمان گوید: پس از مرگ و دفنش، پیش آن دوستش در عموریه رفتم، جریان خودم را برایش تعریف نمودم، او گفت: پیشم بمان! به این ترتیب پیش مردی ماندم که هدایت و روش دوستان سابقش را داشت.
سلمان گوید: البته به کسب و کار هم مشغول شدم تا اینکه صاحب چند گاو و گوسفند شدم.
سلمان گوید: سپس به فرمان الله مرگ او را احاطه کرد، هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، من پیش فلانی بودم، به من سفارش کرد که پیش فلانی بروم، او هم به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، او هم من را سفارش کرد که پیش شما بیاییم، حال شما سفارش میکنید که پیش چه کسی بروم، و به بنده چه دستور میدهی؟ گفت: پسرم! بخدا تا جاییکه من میدانم دیگر کسی از میان مردم باقی نمانده که بر سر دین و عمل ما باشد و من بخواهم تو را پیش او بفرستم. ولی زمان بعثت پیامبری نزدیک شده است.[6] او به دین ابراهیم مبعوث خواهد شد، او از سرزمین عرب (مکه) هجرت میکند و به سرزمینی میرود که در بین دو حره[7] قرار دارد و میان آن دو حره، نخلستان است.
او دارای نشانههایی است که واضح هستند، هدیه را میپذیرد و از آن
میخورد و مالی را که از طریق صدقه (زکات) آمده باشد، نمیپذیرد و
نمیخورد، در بین شانههایش مهر نبوت بچشم میخورد.[8] اگر توانستی به آن سرزمین بروی، حتماً برو!
سلمان گوید: پس از مرگ و دفن وی، به اندازهای که الله تعالی مقدر کرده بود، در عموریه ماندم، سپس جماعتی بازرگان از قبیله کلب از کنار من گذشتند، به آنها گفتم: آیا حاضرید در ازای این گاوها و گوسفندها که آنها را به شما بدهم، مرا با خود به سرزمین عربها ببرید؟ گفتند: آری.
من آن گاوها و گوسفندها را به آنها دادم و آنها مرا با خود بردند، همین که به وادی القری[9] رسیدیدم، به من ستم کردند و به عنوان برده به یک نفر یهودی فروختند. من در نزد او بودم که درختهای خرما را مشاهده کردم و آرزو کردم که آن همان شهری باشد که دوستم برایم توصیف کرده. ولی مطمئن نشدم که خودش باشد. در حالیکه من در نزد او بودم، یکی از پسر عموهایش از قبیله بنی قریظه، از ناحیه مدینه، پیش او آمد و من را از او خرید و مرا با خود به مدینه برد، به الله قسم همین که مدینه را دیدم، با توجه به تعریفی که دوستم برایم کرده بود، آن را شناختم، در آنجا ماندگار شدم و الله تعالی پیامبرش را مبعوث فرمود، ایشان در مکه اقامت داشت، جایی که من در آنجا نبودم و چیزی درباره او نمیشنیدم، گذشته از این، کار و بار بردگی هم مانع آن شده بود که من بتوانم خبری درباره او کسب کنم. و این بود که دست آخر به مدینه هجرت نمود....
ان شاءالله نکتهها و عبرتهای این درس هم بعد از پایان یافتن داستان سلمان ذکر خواهد شد.