امید جوانان

فرهنگ اسلامی، علمی،سیاسیی،معلومات طبی و مطالب از دنیای ورزش

امید جوانان

فرهنگ اسلامی، علمی،سیاسیی،معلومات طبی و مطالب از دنیای ورزش

داستان مسلمان شدن سلمان فارسی (رض)

عبدالله ابن عباس(رض) می­گوید: سلمان فارسی(رض) شرح حال خودش را اینچنین برای من تعریف کرد:

من یک مرد ایرانی از اهالی اصفهان، ساکن یکی از روستاهای آن به نام
« جی »
[1] بودم. پدرم کدخدای آن روستا بود و مرا از همه کس بیشتر دوست داشت، تا جاییکه این عشق و علاقه او را وادار کرده بود که مرا در خانه­اش ـ همچون یک کنیز ـ زندانی و حبس نماید. من بر سر آئین مجوسیت بودم و بدان خیلی اهتمام ورزیدم تا جاییکه به عنوان خدمتکار و خازن آن آتشی که معبود مردم بود در آمدم و پیوسته ملازم آن بودم و از آن جدا نمی­شدم. سلمان گوید: پدرم یک مزرعه بزرگ داشت، وی یک روز که سرگرم ساخت و ساز بود، نتوانست که سری به مزرعه بزند، لذا به من گفت: پسرم! من امروز سرگرم این ساخت و ساز هستم و نمی­توانم به مزرعه­ام بروم و به شئونات آن بپردازم، تو برو و به آن نگاهی بیانداز!

(سلمان گوید) پدرم در عین حال، کارهایی را در رابطه با آن مزرعه از من خواست که آنها را انجام دهم. من هم به قصد سرکشی به مزرعه­اش از خانه بیرون آمدم، در راه از یکی از کلیساهای مسیحیان عبور کردم، صداهای آنها را شنیدم، آنها داشتند در آنجا نماز می­خواندند. چون پدرم مرا در خانه­اش زندانی کرده بود، من قبلاً هیچ اطلاعی از شئون مسیحیان نداشتم. لذا، همین که از کنار آنها عبور کردم و صداهای آنها را شنیدم، پیش آنها رفتم و کارهای آنها را ملاحظه نمودم. سلمان گوید: وقتی که آنها را دیدم، نماز آنها مورد پسندم واقع شد و اشتیاق پیدا کردم که کار آنها را انجام دهم. 

 

سلمان می­گوید: من از یکی از درخت­های خرمای اربابم بالا رفته بودم و داشتم بعضی از کارهای مربوط به آن را انجام می­دادم و اربابم نشسته بود که ناگهان یکی از پسر عموهایش آمد و بالای سرش ایستاد و گفت: ای فلانی! خدا بنیقیله[1] را بکشد! به خدا قسم هم اکنون آنها در قبا در کنار مردی که از مکه آمده جمع شده­اند، آنها گمان می­برند که او پیامبر است.

سلمان گوید: وقتی این خبر را شنیدم، لرزشی[2] مرا فرا گرفت، تا جایی که گمان بردم بر اربابم خواهم افتاد، به همین خاطر از آن درخت خرما پایین آمدم. و به پسرعمویش گفتم: چه می­گویی؟ چه می­گویی؟ سلمان گوید: اربابم بشدت عصبانی شد و مشتی محکم به من زد، سپس گفت: تو را با این چه کار؟! برو کارت را انجام بده!

سلمان گوید: گفتم، هیچی. فقط خواستم از گفته او مطمئن و خاطر جمع شوم.

من طعامی را جمع کرده بودم، شب هنگام آن را به خدمت پیامبرص که در قبا تشریف داشتند، بردم. به خدمت آن حضرت رسیدم و به او گفتم: به من خبر رسیده که شما مرد صالحی هستید و به همراه شما افرادی هستند که یاور شما میباشند و در عین حال غریبه و نیازمند. این طعامی که بنده آورده­ام، به منظور صدقه است و دیدم که شما از دیگران به آن سزاوارتر می­باشید.

سلمان گوید: آن را به ایشان نزدیک ساختم، آنگاه رسول خدا ص به یارانش فرمودند: «بخورید! » و خودش دستش را به سوی آن طعام دراز نکرد. و از آن میل نفرمود. حضرت سلمان گوید: با خودم گفتم: این یکی از نشانه­ها و صفاتی است­ که (آن دوست یهودیم در عموریه به من گفته بود).

سپس بازگشتم و چیزی را جمع کردم و پیامبرص به مدینه تشریف آوردند، سپس آن چیز را آوردم و به ایشان گفتم: من دیدم که شما صدقه را نمی­پذیرید و نمی­خورید و این هدیه­ای است که بوسیله آن می­خواهم شما را مورد اکرام قرار دهم. سلمان گوید: رسول خداص از آن خورد و به دستور ایشان یارانش هم همراه با او از آن خوردند.

سلمان گوید: با خودم گفتم: این دو نشانه از نشانه­هایی که دوست یهودیم به من گفته بود.

سپس در حالیکه رسول خدا در گورستان بقیع بودند، پیش وی آمدم. سلمان گوید: ایشان بخاطر تشییع جنازه یکی از یارانش به آنجا آمده بودند و دو قطیفه پوشیده و در میان یارانش نشسته بودند، بر ایشان سلام کردم. سپس چرخیدم و شروع به نگاه کردن به پشتش نمودم تا بلکه مهر نبوتی را که دوست یهودیم برایم گفته بود، ملاحظه کنم.

هنگامی که رسول خداص چرخیدن مرا دید، دانست که دنبال چیزی میگردم که برایم توصیف شده است. سلمان گوید: از همین روی، ردایش را از پشتش انداخت و من آن مهر نبوت را بر روی شانه ایشان ملاحظه کردم. آنگاه خودم را بر روی پیامبرص انداختم و شروع به بوسیدن ایشان و گریستن کردم. رسول خداص به من گفت: بیا جلو، من هم جلو آمدم. ای ابن عباس! داستانم را آنگونه که برای تو تعریف کردم، برای آن حضرت تعریف نمودم.

سلمان گوید: پیامبرص چنین پسندید که یارانش هم این داستان را بشنوند. سپس بردگی سلمان را به خود مشغول کرد تا جایی که جنگ بدر و احد را با رسول اللهص از دست داد و نتوانست در آنها شرکت کند.[3]

سلمان گوید: بعد از آن، رسول خداص به من فرمودند: ای سلمان! با اربابت مکاتبه[4] کن! من هم با اربابم اینگونه مکاتبه کردم که در عوض آزادیم، سیصد نهال خرما برای اربابم فراهم کنم و برای هر یک از آنها حفره­ای ایجاد کنم و آنها را در آن حفره­ها بکارم و آنها را آب دهم تا اینکه به ثمر برسند. و همچنین 40 اوقیه[5] به او بپردازم. با شنیدن این خبر رسول خداص به یارانش فرمودند: « برادرتان را یاری کنید! » آنها هم با آوردن نهال درخت خرما مرا یاری نمودند، یکی 30 نهال می­آورد و دیگری 20 نهال و آن یکی 15 نهال و دیگری 10 نهال، هرکس به اندازه­ای که در توان داشت به من کمک می­کرد. تا اینکه 300 نهال برای من جمع آوری شد. آنگاه رسول خداص فرمودند: «برو سلمان، برای هر نهال حفره­ای ایجاد کن، وقتی که حفره­ها را کندی، پیش من بیا، من آنها را با دست خودم می­کارم.» با کمک یارانم حفره­های لازم را کندیم و پس از اتمام کار، پیش ایشان آمدم و به ایشان گفتم که حفره­ها آماده است. آنگاه رسول خداص همراه من به کنار آن حفره­ها آمدند. ما یکی یکی نهالها را به ایشان می­دادیم و ایشان با دست مبارکشان آنها را می­کاشتند. قسم به کسی که جان سلمان در دست اوست، حتی یکی از آن نهالها تباه نشد (و این مایه گرفته از برکت آن حضرت می­باشد). بدین ترتیب از زیر بار مسئولیت آن خرماها بیرون آمدم، ولی همچنان آن پولی را که باید به اربابم می­پرداختم، بر من باقی ماند.

اصحاب از یکی از غزوه­ها یک چیزی شبیه تخم مرغ طلا به عنوان غنیمت به خدمت آن حضرت آوردند، ایشان فرمودند: « آن شخص ایرانی­ای که با اربابش مکاتبه کرده بود، کجاست؟ » سلمان گوید: اصحاب مرا فراخواندند که پیش او بروم. من هم خدمت آن حضرت رسیدم. ایشان فرمودند: « ای سلمان! این مقدار طلا را بگیر و با آن قرضت را ادا کن! » گفتم: ای رسول خداص این کجا و آن پولی که من بدهکارم کجا؟[6] حضرت فرمود: « آن را بگیر! زیرا الله تعالی بوسیله آن، قرض تو را پرداخت خواهد کرد. »

سلمان گوید: آن تخم طلایی را گرفتم و آن را برای اربابم وزن کردم، ـ قسم به آن کسی که جان سلمان در دست اوست ـ به اندازه آن چهل اوقیه در آمد. بدین ترتیب من دَینم را به او ادا کردم. و آزاد شدم و در جنگ خندق با رسول خداص شرکت کردم. سپس هیچ غزوه­ای را همراه با ایشان از دست ندادم.[7]

نکته­ها و عبرتها:

1ـ در این حدیث یکی از دلایل و نشانه­های نبوت پیامبرص ما وجود دارد؛ زیرا که بقایای علمای یهود در رابطه با صفت آن حضرت خبر داده­اند و گفته­اند که به کجا هجرت خواهد کرد. و جالب اینکه آن صفت و آن مکانی که آنها بدان اشاره کرده­اند، هر دو محقق شدند.

2ـ هدایت به دست الله تعالی است، آن را به هرکس که بخواهد
می­بخشد، کسی که الله می­داند که او لیاقت هدایت را دارد، از این رو اسباب هدایت را برایش فراهم می­نماید و او را به در پیش گرفتن راهی که به سوی هدایت منتهی می­شود، توفیق عنایت می­فرماید، اگرچه او در سرزمینهای دوردست باشد. و الله تعالی هدایت را برای کسی که لیاقت آن را نداشته باشد، فراهم نمی­کند ولو نزدیکترین مردم به پیامبران و رسولانش باشد!
[8]

3ـ این داستان بیانگر ظلم یهود و انکار آنها نسبت به حق است.

4ـ لازم است مسلمانان، مسلمانی را که می­خواهد از یوغ بردگی نجات یابد، یاری و مساعدت دهند.

5ـ برکت عظیم پیامبرص.



[1]) بنوقیله، اوس و خزرج دو قبیله انصار هستند و قیله مادربزرگ آنها می­باشد. النهایة 4/134.

[2])النهایة 3/226.

[3]) یعنی سلمانس بعد از آنکه مسلمان شد، جهت کار در نزد ارباب یهودیش بازگشت. و بردگی او را از جهاد بازداشت؛ زیرا برده به خدمت کردن اربابش و انجام دادن کارهایش مشغول می­شود. 

[4]) یعنی خودت را از صاحب یهودیت بخر.

[5]) هر اوقیه چهل درهم است و درهم 118 گرم است و مجموع این اوقیه­ها 4752 گرم می­شود. یعنی بیش از 4 کیلوگرم و نیم طلا. المصباح 2/669، المقادیر الشرعیة اثر کردی ص 117.

[6]) منظور سلمانس این بود که بگوید این تخم طلا به نسبت چهل اوقیه که او بایستی به ارباب یهودیش بدهد، اندک است و کفایت نمی­کند.  

[7]) روایت از ابن اسحاق در السیرة: اسلام سلمان ص 66 ـ 70، و روایت از امام احمد از طریق او 5/438ـ444، و روایت از ابن سعد ص 75 ـ 80، و طبرانی در الکبیر 6/222 ـ 226 شماره (6065)، و خطیب در تاریخش 1/164ـ169، و ابونعیم در دلائل النبوة باب آنچه در رابطه با اخبار راهبان و أحبار آمده 2/92ـ98، و ذهبی در سیر اعلام النبلاء 1/506 ـ511، از عاصم بن عمر بن قتلاه، از محمود بن لبید از ابن عباس به او. و اسنادش حسن است. ابن اسحاق « راستگو و مدلس است » و به حدیث گویی تصریح کرده است، و شیخ او « ثقه » و از رجال شیخین است و محمود بن لبید صحابی صغیری است (یعنی در دوران کودکی پیامبرص را دیده است). و بیهقی در 9/336 گفته: « رجال آن رجال صحیح هستند، به غیر از ابن اسحاق و او به سماع تصریح کرده است» روایت دیگری برای این حدیث وارد شده­اند، که برای دانستن آنها، علاوه بر اکثر مراجع سابق، می­توانید به الدرایة اثر ابن حجر و کتاب « الکراهیة » 2/240ـ241 شماره 979، مراجعه نمائید.

[8]) علامّه ابن القیم در الفوائد ص 73 ـ 76 گفته است: « بهترین­ها و گزیده­هایی که برای نجات و کامیابی انتخاب شده­اند، برای رسیدن به مقصد و مراد آماده شده­اند و پاهای طرد شده بوسیله زنجیرها بسته شده­اند، تند بادهای قدر و سرنوشت در صحرای هستی وزیدند، هستی و ستاره خیر را دگرگون ساختند، هنگامی که بادها آرام شدند، ناگهان دیدیم که ابوطالب در گرداب هلاکت غرق شده و سلمان به ساحل سلامت و امنیت رسیده و ولید بن مغیره پیشاپیش قومش در بیابان سرگردانی حرکت می­کند و صهیب رومی قافله روم را می­آورد و نجاشی در سرزمین حبشه (مسلمان می­شود) و به ندای الله لبیک می­گوید. و بلال ندا می­زند: نماز بهتر از خواب است! « الصلاة خیر من النوم » « نماز بهتر از خواب است » و ابوجهل هم در خواب مخالفت و دشمنی فرورفته است.

چون دست تقدیر از قبل سابقه سلمان را رقم زده بود، الله تعالی به او توفیق عنایت کرد که در رابطه با روش نیاکان و اجدادش در آتش پرستی درنگ و توقف کند و بیاید با پدرش در رابطه با آن آئین شرک آمیز مجادله نماید و چون با دلیل و حجت بر او چیره شد، پدرش جوابی پیدا نکرد جز اینکه باید او را به زنجیر بکشد و این جوابی است که اهل باطل از همان روزی که به آن پی برده­اند، آن را دست به دست کرده، بکار برده و می­برند... » سپس ابن قیم به بیان گوشه­هایی از اذیتهایی که اهل باطل نسبت به اهل حق روا داشته­اند، پرداخته، سپس بقیه داستان سلمان را با شیوه ادبی و زیبا و مختصری ذکر کرده، گفته است: « ای محمد تو ابوطالب را می­خواهی و ما سلمان را می­خواهیم، هنگامی که از ابوطالب درباره نامش می­پرسند، می­گوید: عبدمناف و هنگامی که خود را به آباء و اجداد خود نسبت دهد، افتخار می­کند و هنگامی که سخنی از مال و ثروت بمیان می­آید، شترها را به عنوان مال حساب می­کند و به آنها می­نازد و هنگامی که از سلمان درباره نامش می­پرسند، می­گوید: عبدالله، و درباره نسبش جواب می­دهد: ابن الاسلام (پسر اسلام) و درباره مالش جواب می‏دهد: فقر و نیازمندی و درباره دکانش می­گوید: مسجد و درباره کسب و کارش جواب می­دهد: صبر، درباره لباسش جواب می­دهد: تقوا و تواضع و درباره بالشش می­گوید: بیداری است و در ارتباط با افتخار و بالندگی‏اش جواب می­دهد: « سلمان منا» « سلمان از ماست » (یعنی به این حدیث پیامبر اشاره می­کند) و در رابطه با قصد و هدفش جواب می­دهد:      (انعام: 52) و درباره حرکتش جواب می­دهد: به سوی بهشت حرکت می­کنم. و درباره راهنمای راهش جواب می­دهد: امام خلق و هدایت دهنده ائمه است...»

گفتم: بخدا این بهتر از دینی است که ما داریم. به خدا تا غروب آفتاب آنها را ترک نکردم و مزرعه پدرم را فراموش نمودم و به سراغ آن نرفتم، به آنها گفتم: اصل و منشأ این دین در کجاست؟ گفتند: در شام.

سلمان گوید: سپس پیش پدرم بازگشتم، حال آنکه کسی را دنبال من فرستاده بود و بخاطر من اصلاً به کارش توجهی نکرده بود. حضرت سلمان گوید: هنگامی که پیش او آمدم، گفت: پسرم، کجا بودی؟ مگر قرار نبود که به مزرعه بروی و آن کارهایی را که به تو گفته بودم انجام دهی؟

سلمان گوید: گفتم: پدر جان، سر راه با مردمی برخورد کردم که در یکی از کلیساهای خودشان نماز می­خواندند (و دعا و نیایش می­کردند) دین آنها در نظرم خوشایند آمد، به خدا تا غروب آفتاب همچنان در نزد آنها بودم.

گفت: پسرم، در این دین هیچ خیری نیست و دین تو و دین نیاکانت از آن بهتر است! سلمان گوید: گفتم: نه بخدا، این دین از دین ما بهتر است، حضرت سلمان گوید: پدرم ترسید که من دینم را ترک گویم، به همین خاطر آمد و زنجیری به پایم کشید و مرا در خانه­اش حبس و زندانی کرد.

سلمان گوید: من هم کسی را دنبال مسیحیان فرستادم (و آنها آمدند) و من به‌ آنها گفتم: اگر یکی از کاروانهای بازرگانان شام به اینجا آمد، به آنها خبر دهید که من می­خواهم با آنها بروم.

سلمان گوید: یکی از کاروانهای بازرگانان شام پیش آنها آمد و آنها مسئله مرا برای آن بازرگانان بازگو کردند. سلمان گوید: به بازرگانان گفتم: اگر کارهایتان تمام شد و خواستید به شام بازگردید، به من هم اطلاع دهید.

سلمان گوید: وقتی­ که تصمیم ­گرفتند به سرزمینشان بازگردند، به من خبر دادند، من هم زنجیر پایم را باز کرده، با آنها همراه شدم. تا اینکه سرانجام به شام رسیدم. هنگامی که وارد آن شدم، پرسیدم: برترین و بهترین مسیحی چه کسی است؟ گفتند: (فلان) اسقف که در کلیسا است.

سلمان گوید: پیش او آمدم و گفتم: من به این دین علاقه پیدا کرده­ام و میخواهم در این کلیسا همراه با تو باشم و به تو خدمت نمایم و مسایلی را از تو یاد بگیرم و همراه با تو نماز بخوانم و نیایش کنم.

گفت: بیا تو، من هم همراه او وارد شدم. سلمان گوید: او مرد بدی بود، مردم را به صدقه دستور می­داد و آنها را تشویق می­کرد که خیرات کنند، هنگامی که مردم (تحت تأثیر سخنان وی) چیزهایی را برای او می­آوردند، او آنها را برای خود نگه می­داشت و ذخیره می­نمود و به مسکینان و فقیران نمی­داد، تا جایی که توانست هفت کوزه طلا و نقره جمع آوری نماید.

سلمان گوید: وقتی که می­دیدم چنین کاری را می­کند، بشدت از او بیزار شدم بالاخره مُرد و مسیحیان برای دفن کردن او جمع شدند. من به آنها گفتم: او مرد خوبی نبود، به شما دستور می­داد که صدقه بیاورید و شما را (شدیداً) به این کار تشویق می­کرد، حال آنکه صدقات جمع آوری شده شما را برای خودش ذخیره میکرد و چیزی از آنها را به فقرا و مسکینان نمی­داد، گفتند: تو از کجا این را  میدانی؟

سلمان گوید: گفتم: من جای گنج او را به شما می­گویم. گفتند: بگو!

سلمان گوید: جای آن گنج را به آنها نشان دادم، سلمان گوید: آنها هفت کوزه پر از طلا و نقره را از آنجا بیرون کشیدند، سلمان گوید: هنگامی که آن را دیدند، گفتند: به خدا هرگز او را دفن نمی­کنیم، آنگاه او را به دار آویختند و سنگباران نمودند، سپس شخص دیگری را آوردند و بجای او قرار دادند.

سلمان گوید: به خدا فردی را ندیدم که نماز پنج گانه را بخواند[2] از او بهتر و برتر باشد و بیشتر از او به زهد و دوری از دنیا علاقمند باشد و بیشتر از او به آخرت اشتیاق داشته باشد و در شب و روز بیشتر از او عبادت نماید!

سلمان گوید: به همین خاطر، وی را طوری دوست داشتم که در گذشته کسی را آنطور دوست نداشته­ام. زمانی را با او سپری کردم، سپس در شرف مرگ قرار گرفت. به او گفتم: ای فلانی، من با تو بودم و تو را به گونه­ای دوست داشته­ام که قبل از تو، کسی را آنطور دوست نداشته­ام.

می­بینی که هم اکنون در شرف مرگ قرار گرفته­ای، پس مرا به چه کسی سفارش می­کنی و چه فرمانی به من می­دهی؟

او گفت: پسرم! مردم هلاک شده­اند و بیشتر دینشان را تغییر و تحریف کردند، به همین خاطر، بخدا تنها یک نفر بر سر دین من مانده، که او فلان شخص در موصل[3] است. او درست بر سر دین و عملی است که من بر سر آن بودم، پس به او ملحق شو!

سلمان گوید: پس از درگذشت و دفن وی، پیش دوست او در موصل رفتم و به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به هنگام مرگش به من وصیت نموده که پیش تو بیایم و به تو ملحق شوم و به من خبر داده که تو هم بر سر دین و عمل او هستی.

سلمان گوید: او به من گفت: پیش من بمان! من هم در کنار او ماندم. به خدا دیدم که او بهترین مردی است که بر روش و سیرت دوستش گام بر می­دارد (و مانند او زیاد عبادت می­کند و در دنیا زاهد است)

دیری نپائید که او هم درگذشت. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص مرا سفارش کرد تا به سوی شما بیایم و به من دستور داد که به شما ملحق شوم، حال می­بینی که به فرمان الله تعالی وقت مرگت فرا رسیده است، پس مرا به چه کسی سفارش می­کنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من میدهی؟ گفت: پسرم! به خدا می­دانم که از میان مردم، تنها مردی در نصیبین[4] بر سر دین ماست و او فلان شخص است، پس پیش او برو!

سلمان گوید: پس از وفات و دفن وی، پیش دوست وی در نصیبین رفتم، جریان خودم و گفته دوستم را برایش بازگو کردم. او گفت: در کنارم بمان!

در کنار او ماندم. دیدم مردی است که بر طریق و روش دو دوست سابقش گام بر می­دارد، لذا باید بگویم که در کنار بهترین مرد ماندگار شدم، به الله قسم  دیری نپائید که مرگ او را درنوردید. هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، فلان شخص به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، فلان شخص هم به من سفارش کرد که پیش شما بیایم، حال شما مرا به چه کسی سفارش می­کنی که پیش او بروم و چه فرمانی به من می­دهی؟ گفت: پسرم! بخدا تنها یک نفر بر سر راه و روش ما باقی مانده است، او در عموریه[5] است، به تو دستور می­دهم که پیش او بروی؛ زیرا او تفاوتی با ما ندارد، اگر می­خواهی پیش او برو! زیرا او هم بر سر روش و طریق ماست!

سلمان گوید: پس از مرگ و دفنش، پیش آن دوستش در عموریه رفتم، جریان خودم را برایش تعریف نمودم، او گفت: پیشم بمان! به این ترتیب پیش مردی ماندم که هدایت و روش دوستان سابقش را داشت.

سلمان گوید: البته به کسب و کار هم مشغول شدم تا اینکه صاحب چند گاو و گوسفند شدم.

سلمان گوید: سپس به فرمان الله مرگ او را احاطه کرد، هنگامی که در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: ای فلانی، من پیش فلانی بودم، به من سفارش کرد که پیش فلانی بروم، او هم به من سفارش کرد که پیش فلان شخص بروم، او هم من را سفارش کرد که پیش شما بیاییم، حال شما سفارش می­کنید که پیش چه کسی بروم، و به بنده چه دستور می­دهی؟ گفت: پسرم! بخدا تا جاییکه من می­دانم دیگر کسی از میان مردم باقی نمانده که بر سر دین و عمل ما باشد و من بخواهم تو را پیش او بفرستم. ولی زمان بعثت پیامبری نزدیک شده است.[6] او به دین ابراهیم مبعوث خواهد شد، او از سرزمین عرب (مکه) هجرت می­کند و به سرزمینی می­رود که در بین دو حره[7] قرار دارد و میان آن دو حره، نخلستان است.

او دارای نشانه­هایی است که واضح هستند، هدیه را می­پذیرد و از آن
می­خورد و مالی را که از طریق صدقه (زکات) آمده باشد، نمی­پذیرد و
نمی­خورد، در بین شانه­هایش مهر نبوت بچشم می­خورد.
[8] اگر توانستی به آن سرزمین بروی، حتماً برو!

سلمان گوید: پس از مرگ و دفن وی، به اندازه­ای که الله تعالی مقدر کرده بود، در عموریه ماندم، سپس جماعتی بازرگان از قبیله کلب از کنار من گذشتند، به آنها گفتم: آیا حاضرید در ازای این گاوها و گوسفندها که آنها را به شما بدهم، مرا با خود به سرزمین عربها ببرید؟ گفتند: آری.

من آن گاوها و گوسفندها را به آنها دادم و آنها مرا با خود بردند، همین که به وادی القری[9] رسیدیدم، به من ستم کردند و به عنوان برده به یک نفر یهودی فروختند. من در نزد او بودم که درخت­های خرما را مشاهده کردم و آرزو کردم که آن همان شهری باشد که دوستم برایم توصیف کرده. ولی مطمئن نشدم که خودش باشد. در حالیکه من در نزد او بودم، یکی از پسر عموهایش از قبیله بنی قریظه، از ناحیه مدینه، پیش او آمد و من را از او خرید و مرا با خود به مدینه برد، به الله قسم همین که مدینه را دیدم، با توجه به تعریفی که دوستم برایم کرده بود، آن را شناختم، در آنجا ماندگار شدم و الله تعالی پیامبرش را مبعوث فرمود، ایشان در مکه اقامت داشت، جایی که من در آنجا نبودم و چیزی درباره او نمی­شنیدم، گذشته از این، کار و بار بردگی هم مانع آن شده بود که من بتوانم خبری درباره او کسب کنم. و این بود که دست آخر به مدینه هجرت نمود....

 ان شاءالله نکته­ها و عبرتهای این درس هم بعد از پایان یافتن داستان سلمان ذکر خواهد شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد